- شنبه ۱۶ مهر ۰۱
- ۰۱:۴۳
وقتی دبستان بودم خصوصا کلاس پنجم و ششم از این دانش آموزایی بودم که کلش بوی قرمه سبزی میداد. با معلممون بحث میکردم، یه بار یه اتفاقی افتاده بود ناظم اومده بود سرکلاسمون بعد که رفت بیرون بلند به بچه ها گفتم چرا چیزی نمیگید؟ (متاسفانه یادم نمیاد چی بود موضوع) و بعدش ناظم برگشت صدام کرد یه تهدید ملو بود یا توبیخ یادم نیست...
ایده های خوبیم داشتم همیشه دلم میخواست یه کاری انجام بدم، مفید باشم، دلم میخواست وقتی بزرگ شدم نویسنده یا وکیل بشم. نمیدونم چیشد که اینطوری شدم. الان ترسوام، اعتماد به نفس و عزت نفس ندارم، حرف تو دلم و نظر واقعیم رو نمیگم که مورد تنفر واقع نشم در واقع حاضرم چیزیو بگم و کاریو کنم که دوستم داشته باشن و نمیتونم تنهایی تصمیم بگیرم حتی حرفمم رو هم نمیتونم بزنم.
مامان و بابام خیلی مقصرن به خاطر این چیزا نمیتونم ببخشمشون. هر چه قدرم برام اهمیت داشته باشن بازم نمیتونم.
- ۴۲