- شنبه ۱۵ خرداد ۰۰
- ۰۴:۰۵
مثل کسی که تو تله کابین سوار شده اما هنوز ننشسته و تله کابین شروع به حرکت کرده، منم همینم تو زندگیم!!
- ۲۱۹
یه خلوت دنج که من نشسته ام وسط و وراجی میکنم!
مثل کسی که تو تله کابین سوار شده اما هنوز ننشسته و تله کابین شروع به حرکت کرده، منم همینم تو زندگیم!!
به توصیه همکارم چند وقت پیش کناب بیمار خاموش رو گوش دادم. ۱۰/۱۰ نبود ولی بد هم نبود آخرش هم شوکه کننده بود. هر اپیزودش کوتاه بود و به نظرم این نقطه قوت خوبی بود چون موقعی که خیلی حوصله نداشتم زود تموم میشد.
داستان درباره یه خانوم نقاش خوشبختی هست که یه شب از خونشون صدای شلیک میاد و پلیسا میان میبینن ای بابا شوهر این خانومی مرده و خودشم بالاسرشه و هر چی ازش بازجویی میکنن و سوال میپرسن جواب نمیده. تا ساااال ها میگذره و هنوز سکوتشو نشکونده. از اونور هم یه آقای روان درمانگری هست که میخواد بیاد به خانومی کمک کنه و پرده از رازش برداره.
داستان برای من چیز آموزنده نداشت (اصلا برای همچنین چیزی هم نخوندمش) و تو قسمت کشوندن خواننده به سمت کتاب به نظرم خوب عمل کرد. یه چیزی که وقتی بهش گوش میدم ذهنم فعلا از موضوعات دیگه خالی بشه. از طرفی تو کل داستان یه ذور به همههههه شک کردم.
میخوام در ادامه با اسپویل صحبت کنم.
امروز فکر کنم 29 یا 28 مهر باشه. آخرین پستم درباره اولین جلسه تراپیم بود. تا امروز حداقل 11 تا جلسه رفتم. خبر خوش من به آخرین خط پست قبلیم اینه که بله رفتم پیش روانپزشک و قرص گرفتم و الان وااااقعا حالم بهتره. آیا مشکلاتم حل شدن؟ نه هنوز که هنوزه درگیرم و نمیتونم از احساساتم زیاد صحبت کنم یا راحت باشم ولی حالم بهتره در حدی که برای خود قبلیم دلم ؟میسوزه. چه روزایی که حتی دیگه نمیتونستم دقیقا چی باعث حال بدم شده یا اصلا داستان چیه چرا از خواب پاشدم و حالم خوب نیست
نظر مثبتی به جلساتم دارم. شاید یکم کند باشه و حرف زدت برای من سخت باشه ولی قطعا ا روز اول بهتر شدم.
دارم یه کتاب صوتی گوش میدم به اسم چشم هایت. همکار معرفی کرده و جنایی و معماییه. یکی دوماه پیش رفتم موهامو کراتین کردم و اینکه لباس با رنگ روشن تر از لباس قبلیام خریدم. حتی چند تا انیمه پشت سر هم دیدم و دوتا کتاب دیگه هم قبل این یکی گوش دادم. خیلی وقت بود این حالتی نبودم. هورا هورا
تصمیم دارم اولین باری که رفتم تراپی رو ثبت کنم
بعد از اینکه سنم از بیست گذشت و دیدم بحران قراره با زندگیم چه کنم و اینکه چرا واقعا حالم خوب نیست ولم نمیکنه همینطوری یه نوبت گرفتم. یه بار خودمن کنسل کردم یه بارم دکتر نمیومد و افتاد هفته بعدش. و خیلی خوشحال بودم هی میفته عقب ! آخه میدونید حس میکنم اگه جلوی کسی گریه کنم یا احساسات و مشکلم رو بگم تحقیر میشم و کلا حس خوبی بهم دست نمیده. طبق توصیه دوستم تصمیم گرفتم چیزایی که میخوام بگم رو بنویسم. همینطوری کلیدی تو سیود مسیج تلگرامم نوشتم تا یادم بمونه.
یادم رفت بگم من اول یه دکتر خانم انتخاب کرده بودم ولی نشد و خلاصه با پیشنهاد خودشون با یه آقا برداشتم. صبح روزش آزمون رانندگیم رو قبول شده بودم و یکمممم ذوق داشتم پس حالم یکم خوب بود و رفتم اونجا. وقتی نشسته بودم تا نفر قبلیم بیاد بیرون استرسسسس زیاد گرفتم در حدی که بغضم گرفته بود. وقتی هم وارد شدم و سلام کردیم و اینا وقتی پرسید چرا اومدم واقعا نزدیک بود بغضم ترکه. بعد تازه من انتظار داشتم آقای سن بالایی باشن ولی خیلی سن بالا نبود و همین بیشتر بهم استرس داد نمیدونم چرا. تو ذهنم انگار کسایی که سنشون بالاست بهترن وا!!
خلاصه بگم که آب خوردم و تصمیم گرفتم به زمین نگاه کنم تا یکم حرف بزنم. همون کلیدواژه طور اول یه سری مشکلاتمو گفتم و بعد صحبت ادامه پیدا کرد و من هم تمماااااممممم سعیمو کردم که گریه نکنم چون واقعا خوشم نمیاد. تنها امیدم به زندگی برای اینکه یکم خودمو جمع و جور کنم همینه و امیدوارم خوب جواب بده و همچنین امیدوارم مجبور نشم مشاورم رو عوض کنم. نوبت بعدی این هفته هست و تصمیم دارم یه سری چیزایی که بعد از جلسه یادم اومد رو بهش بگم. با تمام وجودم امیدوارم ارجاعم بده به زوانپزشک تا بهم قرص بدن
خوشگلا میدونید از محل کار قبلیم که ۸ ماه اونجا بودم چی یاد گرفتم؟
جوگیر نباشم!
نیازی نیست کارای حمالی که قرار نیست نه نفعی داشته باشه براتون و نه ویزی ازش یاد بگیرید رو انجام بدید. دقت کنید نگفتم لزوما چیزی یاد نگیرید گفتم نفع. یعنی اینکه با اون کار تو ذهن یا چشم کسی بمونید که بعدا ازش استفاده کنید.
لازم نیست حرص بیش از حد بخورید مگر اینکه شرکت باباتون باشه! سیستمی اونجا معیوبه؟ جوریه که کارا کند پیش میره چون کوچک ترین پرداخت یا خریدی باید تز صد تا فیلتر رد بشه؟ خب دیگه دست شما نیست که حرصشو نخورید.
سعی کنید کامل انجام بدید ولی اضافه کاری زیاد رو برای مدیرتون تبدیل به عادت نکنید. جایی نمونید که ازتون چیز بیش از حد میخوان و با مدیری که حرفش حرف نیست و چیزی که قبلا خودش گفته رو فراموش میکنه.
من ماه اول کاریم هفتاد و خرده ای ساعت اضافه کاری داشتم. پولش بهم پرداخت میشد ولی میارزید؟ میارزید پنجشنبه ها تاااا عصر ساعت ۶و۷ بمونم؟ یا اینکه حرص بخورم چون هر چیزی تایید یکی رو میخواست و طرف در دسترس نبود؟ گول خوشگل و بزرگ بودن محل کارتونو نخورید خوشگلا
ناناز و تیتیش مامانی نباشید ولی تن به کار مردن تو جایی که توش خوشحال نیستید رو ندید.
شاید بخش زیادش مربوط به زندگی کاریم بود. کارآموزی، بعد یه کار دیگه که حدود ۸ ماه تو یه هلدینگ بودم و بعد دوباره تعویض محل کار اینبار تو یه فیلد دیگه از رشتهام.
یه تتو زدم، به یکی از چیزایی که ازش خجالت میکشیدم تقققریبا غلبه کردم و اینکه اینلار بیشتر از سال های گذشته برای آینده ام نگران بودم. همچنین حرف زدن با دوستام رو کمتر کردم چون احساس افسردگی بیشتر 🫠
هم ولخرجی رو تجربه کردم هم اون احساس نیاز به پس انداز
هم آدمای خوش قلب دیدم هم اون روی مزخرف آدما رو
سال ۱۴۰۲ من جورخاصی نگذشت چون من یه آدم معمولی حوصله سربرم
آیا تو سال جدید همچنان با آدم مورد علاقه ام دیدار خواهم داشت؟آیا در سال جدید موهامو بلند میکنم ؟ آیا چشمامو عمل میکنم ؟ آیا وزنمو کم میکنم ؟ نمیدونم ولی احتمالا اینا جزو اهدافم باشن 🤡
من خیلی ملو و کم کم دارم برمیگردم به کتابخونی. کتابی که الان دارم میخونم اسمش هست : هربار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند
فعلا اولاش هستم و نمیدونم ازش خوشم خواهد آمد یا چی ولی یه جمله از شوپنهاور نوشته که اتفاقا من یه مدت یه جورایی همینطور بودم
ایمن ترین شیوه برای خیلی بدبخت نبودن این است که انتظار نداشته باشیم خیلی خوشبخت شویم
یکم یه جوری به نظر میاد اما قششششنگ مناسب تو ایران زندگی کردنه !!!
تا جایی که یادمه و مغزم میکشه یه پستی گذاشته بودم اینجا که قرار بود آرشیو شه ولی عمومی شد و تا یه مدت نفهمیده بودم. بعدم پاکش کردم ولی نمی دونم قبل از این پست اتمام کاراموزیم بود یا بعدش بود؟
بگذریم...
من از 24اردیبهشت یه جایی مشغول به کار شدم. همکارام و رییسمون رو دوست دارم. جوش رو دوست دارم فقط یکم حجم کاری و استرسم بالاست مخصوصا استرس من که تا به یه گیری میخورم فکر میکنم بدبخت شدم!! ماه اول تا نیمه ماه دوم جو گیر بودم و الان یکم رو به اعتدال رفتم. چون شهریور آخر سال مالیشونه سرمون شلوغه تا حدی که من چند بار به خاطر استرس تصمیم داشتم استعفا بدم ولی تصمیم احمقانه ایه. شاید یه روز بیشتر توضیح بدم چرا ولی الان حس و حالش رو ندارم.
آیا مدیریت پول بلدم؟ خیررررر همه پولم اولای ماه میره:| وقت دیدن دوستامم که ندارم و هدفی برای جمع کردن پولام ندارم. راستش این روزا دارم به این فکر میکنم که آیا میخوام تا آخر عمرم تو ابن فیلد بمونم؟ ببخشیدا دوستان ولی زندگی کارمندی خیلی گوهیه !!! ایا تا آخر عمرم میخوام برا بقیه کار کنم؟؟ صبح زود پاشم و عصر برگردم؟؟ وقت نداشت هباشم برم کلاس؟؟ هنوز نمیدونم. بعد حرف زدن با یکی از دوستام حتی از موندن و زندگی تو ایران حس بدبختی دارم چون ما که قرار نیست به تورم برسیم معجزه ایم قرار نیست رخ بده پس برم کلاس زبان و پولامو جمع کنم تا برم؟؟؟ جواب همه سوالا نمیدونم هست.
فردا میخوایم با همکارام بعد سرکار بریم اتاق فرار. الان هم داریم یه سریال به اسم زمان تو را فرا می خواند میبینم. فکر کنم هفته پیش بود که یه کتاب خوندم به اسم آخرین باری که می گوییم خداحافظ و خیلی دوستش داشتم تهشم با گریه تمومش کردم چون خیلی قشنگ تموم شد و اینکه اون لیوان کیوته ام که چند پست پایین تر میتونید ببنیدش دسته اش شکست. نباید می بردمش سرکار البته من نشکوندمشاااا ولی خب.
همینطوری یهو دلم خواست یکم چیز میز بنویسم و نمیدونم دفعه بعد کی میام. شاید فردا
بعد چند ماه امروز بلاخره آخرین روز کارآموزی ایم هست. دیروز به مدیر بخشمون گفتم که کار پیدا کردم و فردا آخرین روزمه. هم خودش و هم همکارام خیلی خوشحال شدن و بهم گفت که دوست داشتم اینجا بمونی ولی نشد. امروز که اومدم برام روز میزم هدیه گذاشته بود. یه لیوان کوچولو مسی با قند دونش و یک شال ^^ خیلی خوشحال شدمممم. همکار بغل دستیم یه بار دیگه توصیه ای که بهم کرده بود رو یادآوری کرد. گفت برو با یه بخشی از حقوقت حتی شده 1 گرم طلا بگیر تا بعد ها اگر خواستی کاری کنی اینا رو داشته باشی.
اینجا من تازه جا افتاده بودم. ولی از همون اول میدونستم که جایی برام نیست. بابام خیلی تلاش کرد تا من اینجا موندگار بشم ولی خب نشد. مهم هم نیست چون من اونوقت احساس بدی میداشتم به اینکه با پارتی اینجام. ولی رییس بخشی که من توش بودم واقعا خانم خوبی هست. وقتی اشتباه میکردم اصلا باهام بداخلاقی نکرد تازه خیلی هم خوشرو و خوش برخورده بعد نه فقط رییسمون بلکه همه همکارای بخشمون.
هایلایت خاطرات خوبی که تو ذهنم میمونن و اگر هم نمونن اینجا میخوام بمونن
1. یه روزی بود که تاریخش رو نمیگم ولی اون روز اینجا جشن بود و کیک گرفته بودن. بعد بابام برا من وبقیه همکارامون کیک آورد (ما شرکت نکرده بودیم تو جشن)
2. یه کلاس برای بخش مالی گذاشته بودن و منم شرکت میکردم باهاشون اونجا هم خوش میگذشت.
3. تولد یکی از همکارا شیرینی گرفتن و همه از بخش مالی اومدن اتاق ما و عکس گرفتیم و ...
4. یه روز خانومای بخش ما و یکی دیگه اومدن رفتیم پایین رو صندلیا نشستیم و چای و شکلات و.. خوردیم
5. برای این مورد قبلش یه چیزی رو باید بگم. من از یه سری هیاهو ها خوشم میاد انگار که زندگی هنوز جریان داره. چند باری از این موقعیت ها پیش اومد. حالا چیز خاصیم نبودا چند نفر از بخشای دیگه اومده بودن اینجا اتاق ما پیش رییسمون چون کار داشتن بعد داشتن حرف میزدن خیلی شلوغ شده بود
6. همه روزایی که اینجا کار زیاد داشتم و نفهمیدم زمان چطور گذشت. این مهمه چون بعضی وقتا کار زیاد داشتم ولی زمان نمیگذشت
کسی چه میدونه شاید یه روز تو آزمونای استخدامی دستگاه های اجرایی اسم اینجا هم بود برای بخش مالی و من آزمونشو قبول بشم (اگه خواستم شرکت کنم)
گند زدم دوستان...گند
فکر کنم یکی از عزیزترین و نزدیک ترین آدمای زندگیم که دوستش هم داشتم رو به خاطر حماقت و ترسو بودنم از دست دادم. واقعا نابینا بودم و یه سری چیزا رو ندیدم. هنوز تا به این لحظه پا پس نکشیدم و اصرار دارم که حرف بزنیم ولی مگه چقدر دووم میاره؟ اینطور نیست که همه چی تقصیر من باشه ولی من فقط بخش خودمو میبینم. اون حالش خوب نبود و این اتفاق نباید الان میفتاد. حالا تنهایی چیکار میکنه؟؟؟
حقیقتا خیلی ترسیده ام خیلی. کاش نیشد برگردم عقب و سالت سه شب به جای بیدار موندن میخوابیدم...
آدم قوی چه شکلیه؟ چه ویژگی هایی داره؟ نظر شما چیه؟